حضرت آب
میخواستم انتظار را بکشم
ولی انتظار حال است، کشیدنی نیست
باید آن را به چیزی تشبیه میکردم و میکشیدم
امّا مانده بودم به چه تشبیه کنم.
بالأخره تشنهای را کشیدم در یک کویر
که تا چشم کار میکرد، شن روان بود.
آفتاب هم از وسط آسمان میتابید روی سر این تشنه.
لبش ترک برداشته بود
قطرهای خون از لب شکافتهاش پایین چکیده و خشکیده بود.
دانههای درشت عرق از دو سوی پیشانیاش جاری بود.
نای راه رفتن نداشت.
روی دو زانو نشسته بود
و دستهایش را هم حمایل کرده بود.
چشمهایش سوسو میزد.
با همین نگاه بیرمقش
خیره شده بود به انتهای کویر.
برقی از امید را میشد در چشمهای نیمهبازش دید.
در انتهای کویر میخواستم
نقش مبهمی از یک برکه را بکشم
امّا نکشیدم.
گمانم این بود که آن نقش مبهم
شکل انتظار را مخدوش میکند.
در این که تو آبی تردیدی نیست
و در این که دنیا کویرتر از آن کویر است شکی نیست
ما چرا به له له نیفتادهایم؟
این سؤالی است که پاسخش باب میلمان نیست
برای همین هم به دنبالش نمیگردیم.
هر چه هست ما را ببخش
که منتظرت نیستیم.
:: موضوعات مرتبط:
پيام هاي مهدوي ,
,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3