- ببخشين ... شما سپاسي هستي ؟
مرد برگشت .
- امريه !
نوجوان هول گفت : بي ... بي سيم چي م .
مرد خنده اي کرد و گفت : خب ، منم با سيم چي م .
وقتی دیدصورت نوجوان سرخ شده ، ادامه داد :
- شوخي کردم . بي سيم چي کجا بودي ؟
- گردان !
- با کيا کار کردي ؟
انگشتهاي دست را يکي يکي تا زد کف دست حنا بسته اش و هفت – هشت نفر را رديف کرد . گفت : بگم بازم ؟
- اينا که همه شهيد شدن ! يکي رو بگو زنده باشه .
- دندان روي لب پايين گذاشت ، گفت : فکرش مي کنم ، مي بينم بي سيم چي هر کي بودم ، شهيد شده !
- پس سر همه رو خوردي ؟ برو خدا روزيت رو جاي ديگه بده !
- ترسيدي ؟
- ترس؟ شايد !
- نيگاه به قد ريزم نکن ، تجربه دارم !
- با اين اسمايي که رديف کردي ، فهميدم .
- پس قبول کردي ؟
- حالا چرا مي خواي بي سيم چي من باشي ؟
- شنيدم شما خيلي باحاليد !
- مي خواي سر من رو هم بخوري ... يه چيز رو مي دوني ؟
- چي رو ؟
- بيا جلو ! مي دوني هر کي هم تا حالا شده بي سي م چي من ، شهيد شده ؟
- بله مي دونم !
- مي دوني ؟!
- بله ! شما تا الآن ، نه تا بي سيم چي داشتي ، همه شونم شهيد شدن .
- نه بابا ! خيلي خوبه .
- منم بگم ؟
- چي رو ؟
- فکرش مي کنم ، مي بينم منم نه تا فرمانده داشتم ، شهيد شدن .
- خوبه پس ميخواي با من بجنگي ؟
- ها بله !؟
- پس بچرخ تا بچرخم !
منبع : " آدم هم پوست مي اندازد " – اکبر صحرايي
:: موضوعات مرتبط:
حكايت و داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0