خدا برای حضرت ابراهیم نقشه کشیده بود. مقامی که داشت برایش کافی نبود، ابراهیم حالا حالاها جای پیشرفت دارد. ولی عجب امتحان سختی باید پس دهد. ابراهیم باید از فرزندش بگذرد، باید عاطفه اش را برای خدا زیر پا له کند، باید احساسات پدرانه اش را لگدمال کند. قبلا هم به خدا ثابت کرده بود که برای او حاضر است از همه چیزش بگذرد، مگر رها کردن زن و فرزند کودکش در یک بیابان بی آب و علف کار آسانی است؟! مگر هیچ پدری آن هم در سن پیری دل دارد که چنین جهادی کند و این چنین برای خدایش از همه چیزش بگذرد؟! اما هنوز خدا قانع نشده است...
خدا برای ابراهیم چیزی در نظر گرفته بود که این امتحانها برای آن بچه بازی است، باید امتحانی به مراتب سخت تر بدهد وگر نه از آن مقام بلند خبری نیست؟! و فقط خدا می داند که آن مقام چیست. ما که چه می دانیم؟! در قرآن اشاره ای شده است که آن مقام، مقام امامت است، ولی مقام امامت چیست که چنین بهای گزافی دارد؟ نمی دانم.
به هر حال ابراهیمِ پیرمردِ دل نازکِ مهربان، باید امتحان پس دهد، باید کولاک کند، باید روی همه بندگان صالح و عابد خدا را کم کند، باید با دست خودش سر فرزند دلبندش را ببرد، باید دل خود را برای شنیدن صدای خر و خر گلوی فرزندش که خود با دستانش بریده بود، آماده کند... وای که چه دلی داشت ابراهیم! عجب بنده ای بود این مرد!
با فرزندش در میان می گذارد، به او می گوید که چه دستوری از خدا گرفته است. و فرزند بی درنگ سر تسلیم فرود می آورد؛ غافل از این که این سرسپردگی و معرفت بالایش، تنها کار پدر را دشتوارتر می کند، چرا که هر چه فرزند بامعرفت تر و زیباسیرت تر باشد، دل کندن از او دشتوارتر است...
پدر و پسر عازم مسلخ می شوند. چه دلی داشت ابراهیم، نمی دانم. چه افکاری در ذهنش تداعی می شد، نمی دانم. نقش اسماعیل به مراتب آسانتر بود، اما چه حالی داشت آن هنگام، نمی دانم. آیا در آن لحظه آخر فرزندش را در بغل گرفت؟ آیا او را غرق بوسه کرد؟ آیا با او خداحافظی کرد؟ آیا از او برای انجام چنین کاری عذرخواهی کرد؟ آیا ابراهیم و اسماعیل توانستند جلوی گریه خود را بگیرند؟ نمی دانم.
سرانجام ابراهیم اسماعیلش را برای ذبح خواباند. شاید هم خود اسماعیل خود را آماده کرد. و ابراهیم چاقوی بسیار تیزش را بر گردن اسماعیل گذاشت و محکم کشید. ابراهیم هیچ تعارفی نداشت و در عزمش جدی بود، اما چاقو از کس دیگری دستور گرفته بود. ابراهیم به بازگشت فرزندش امیدی نداشت، از فرزندش کاملا دل کنده بود و تنها می خواست دستور خدایش را بی کم و کاست اجرا کند. از این رو مصمم تر و محکم تر دوباره چاقو را بر گردن اسماعیل کشید، اما چاقو هم در اطاعت از خدای خود مصمم بود. خدا داشت دل ابراهیم را تماشا می کرد و دید که ابراهیم هیچ از این اتفاق خوشحال نیست.
اینجا بود که خدا ابراهیم را صدا زد که ابراهیم من، آفرین، دستورم را کامل کامل اجرا کردی. قبولت دارم عزیز من. بیا این میش را به جای اسماعیل ذبح کن. اسماعیلت ارزانی خودت.
جبرئیل فرود می آید و میشی به ابراهیم می دهد که ای ابراهیم این میش را قربانی فرزندت کن. اینجا بود که ابراهیم و اسماعیل تکبیر می گویند و خدا را شکر می کنند...
اما ته دل ابراهیم گرفته بود. آرزو کرده بود که ای کاش با دست خود سر اسماعیل را بریده بود و برای خدا کاری کرده بود. و افسوس می خورد که چرا نشد. حتما خدا ابراهیم را در نظر گرفته بود که آیا بعد از به خیر تمام شدن ماجرا فقط خوشحال می شود یا در کنارش دلش نیز خواهد گرفت...
اما نه، ابراهیم بامعرفتتر از این حرفها بود و هنوز داشت گل می کاشت. هنوز کار خدا با او تمام نشده بود. خدا می خواست زیباترین و قشنگترین داستان عالم را برای ابراهیم تعریف کند، اما مقدمه ها باید جور می شد.
حال که ابراهیم پس از این سربلندی بی نظیر از این امتحان بی مانند دلش گرفته است که حیف که نشد در راه خدا داغ فرزند ببیند، همه چیز جور شده است و خدا دیگر می تواند قیمتی ترین داستان هستی را برایش تعریف کند. اینجا بود که خدا روضه حسین را برای ابراهیم خواند. و گویی ابراهیم تا آن زمان آمادگی و شایستگی شنیدن روضه حسین و گریستن بر او را پیدا نکرده بود.
خدا به او فرمود: ابراهیم، از میان مخلوقاتم چه کسی را بیشتر دوست داری؟
عرض کرد: .هیچ کسی را نزد من محبوبتر از حبیب تو محمد (ص) نیافریدی.
خدا فرمود: خودت را بیشتر دوست داری یا او را؟
عرض کرد: او را بیشتر دوست دارم.
خدا فرمود: فرزند او را بیشتر دوست داری یا فرزند خودت را؟
ابراهیم عرض کرد: فرزند او را از فرزند خودم بیشتر دوست دارم.
و خدا می دید که ابراهیم راست می گوید و دل و زبانش یکی است.
آن گاه فرمود: بگو ببینم ابراهیم، این که فرزند او از روی ظلم به دست دشمنانش ذبح شود برای قلب تو دردناک تر است، یا این که تو در راه اطاعت از من سر فرزندت را ببری؟
ابراهیم پاسخ داد: خدایا سربریدن ظالمانه او از سوی دشمنانش برای من دردناکتر است.
و این جا بود که خدا برای ابراهیم روضه خواند. فرمود: عده ای که گمان می کنند از امت محمداند، پس از او ظالمانه فرزندش حسین را خواهند کشت، آن گونه که میش را ذبح می کنند، و آنها سزاوار خشم من خواهند بود.
روضه خدا همین بود، اما با همین چند جمله دل ابراهیم به درد آمد و صدای ناله اش بلند شد و گریه کرد.
آن گاه خدا به ابراهیم وحی کرد و فرمود: ابراهیم، حال که برای حسین چنین بی تابی کردی، سزاوار همان اجر و پاداشی شدی که اگر با دستان خود فرزندت را ذبح می کردی...[1]
روضه حسین و اشک بر او چنین قیمتی دارد، و من مانده ام که این گوهر پرقیمت هستی نزد من چه می کند؟! من مانده ام که اشک بر حسین که قیمتی این چنینی دارد، در چشم های بی مقدار من چه می کند؟! خدا که نرخ اشک بر حسین را نمی شکند. نکند قیمت من چنین بالاست و نمی دانستم؟!
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0